فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

مروارید یازدهم و دوازدهم

سلام بر دختر سیزده ماهه ام عزیزم دیشب تا صبح چندین بار از خواب بیدار میشدی و گریه ... امروز ظهر خیلی ناآروم بودی، گریه و بی تابی می کردی . دستمو تو دهانت بردم و لثتو چک کردم. دیدم دندون های بالا سمت راست و چپتم دارن از لاکشون سر درمیارن. ای بابا، هول ورشون داشته همشون باهم میخوان دربیان. و اما یه خبر خوب، غروب با بابایی رفتیم آتلیه, عکس های قشنگتو گرفتیم. عکسات عالی شده بود. یکی بهتر از دیگری. شش تا شاسی کوچک برا هدیه سفارشداده بودیم. دوتا چاپی برا آلبومت. یک شاسی بزرگ با لباس قاجار  برا خونمون.لیوان و سی دی آماده نبود به محض گرفتن عکساشو تو وبلاگ میزارم. بعدش رفتیم عکسباران عکسهای شمالتو دادیم برا چاپ ...
26 مهر 1391

دخترک قرتی من

سلام عزیزم  امروز بعدازظهر به اتفاق دخترداییم( عروس خانوم) به دروازه قران رفتیم عکس دروازه قران  بعدش بابابستنی، بستنی قیفی تو هم کنارم نوش جان کردی. همین که ماشین روشن کردیم صدای  ترانه " آمنه آمنه ..." بلند شد، به محض اینکه شنیدی شروع به تکون دادن خودت و دستات کردی. من و دخترداییم از خنده روده بر شدیم.خیلی خیلی بامزه ای. انگار قر تو کمرت مونده بود منتظر بودی... شب که برگشتیم، عروس خانوم میخواست لالا کنه،شماهم شیطنتت گرفته بود میرفتی و در اتاقو روشون باز میکردی. الهی موش بخورتت بلا خانوووووووووووم ٩مهر١٣٩١ ...
25 مهر 1391

فاطمه خواهر ستودنی من

خواهر عزیز و مهربانم، قصد دارم این پست را به تقدیر و تشکر از زحمات شما در این سیزده ماه اختصاص دهیم. هر چند کاری بسیار کوچک است در مقایسه به لطفی که از تولد فاطمه تا کنون به ما داشته ای. ازت ممنونم به خاطر روزهایی که به خانه مان می آیی و بسیار مهربانانه و دلسوزانه خواهرزاده ات را در آغوش میگیری و مورد محبت خود قرار میدهی و با بوسه های گرمت دلت را بهش نزدیک تر میکنی. عاشق لحظاتی هستم که با هم بازی میکنید و فاطمه با صدای بلند برایت میخندد. ازت سپاسگزارم از این جهت که شبهایی که همسرم در ماموریت بود و تا پاسی از شب کنار من و فاطم بیدار می ماندی و فاطم را آروم میکردی و هزاران لطف و مهربانی دیگر که قادر به نوشتنش نیستم...  دوستتدارم عاشق...
24 مهر 1391

ایستادن و نی نای نای کردن

سلام بر ماه زیبایم دیشب درحالی که خواستی لالا کنی، خواب و بیدار بودی، میگفتی"آتا آتا"، آخه خاله عاطف خونمون بود و موقع خداحافظی خواستی گریه کنی، حواستو پرت کردم که یادت بره ... صبح باهم به مرکزبهداشت امام حسن (ع) رفتیم. چکاب شدی. متاسفانه فقط 100 گرم اضاف کرده بودی. پس از آن در کلاس تغذیه شرکت کردم هرچند آروم نبودی و کلاسو رو سرت گذاشتی ولی بر طبق گفته های مسئول بهداشت تصمیم گرفتم شیرتو کمتر کنم تا گرسنه شی... همچنین باید در ابتدا میوه و بستنی رو حذف کنم فقط آب میوه طبیعی تا اینکه به غذا رو بیاری و حداقل دو وعده غذا بخوری که ان شالله وزن بگیری البته ناگفته نماند که درد دندون بیشتر اشتهاتو کور کرده ساعت18:30رفتیم مطب دکترت. ق...
23 مهر 1391

تلاش مروارید دهمین برای درآمدن

عزیزم دردت به جونم اومدم مژده بدم که یکی دیگه(دندون پایین سمت چپ، دهمین مروارید) از دندوناتم داره زیر لثه با درداش بهت میگه که تا چند روز دیگه مهمون دهان کوچولوت میشه و بهت کمک میکنه که بهتر غذاهارو بجوی. عزیزم از سفر تا حالا خیلی درد میکشی. الهی بمیرم کاری از دستم بر نمیاد... میدونم مث سری قبل یکی پس از دیگری جونه میزنن... از این بابت که ان شالله روزهای آتی قادربه جویدن همه غذاها میشی خیلی خیلی مسرورم. عمر دردت کوتاه... نازنینم میدونی که با اضاف شدن مرواریدات روز به روز باارزش ترمیشی ناهار من و وروجک خدارو شکر علاقه به ماهی داری و یه کوچولو میل میکنی   شنبه ٢٢ مهر ...
22 مهر 1391

زیارت... و ورود به توسکا

  صبح به زیارت حضرت معصومه(س) مشرف شدیم. زیارت خیلی خوبی بود  بعد از چندسال زیارت نصیبم شده بود ای کاش میتونستم مدت بیشتری به راز و نیاز بپردازم.   به یاد همتون بودم و دعایتان کردم. در ادامه راه از تقریبا 60 کیلومتر مانده به مرزن آباد در ارتفاعات کوه های البرز، به آسمان صعود کردیم.  هوای بسیار دلپذیر و تمیزی داشت. نفس عمیق میکشیدم. دستم را از پنجره به دست ابرا سپردم . دستم را قلقلک میداد.   جای همتون خالی بسیار هوای پاک وخنکی بود. ساعت16 به مجتمع تفریحی آموزشی توسکا رسیدیم. ناهار را با کمی تاخیر اماده کردم با سالاد میل کردیم بسیار خوش مزه بود. ...
22 مهر 1391

سفر به رویایی ترین نقطه ایران

به نام صاحب طبیعت و زیبایی اولین سفر شمالمون با فاطمه در تاریخ ٢٢ شهریور سال ١٣٩١ شروع کردیم   ساعت 7:30 آغاز سفرمون بود. سفر به سواحل زیبای دریای خزر.   ناهار در آباده میل کردیم. از آزاد راه اصفهان _قم مسیرمون رو ادامه دایم. بابایی به دلیل اینکه میتونست باسرعت بالا بره این مسیرو انتخاب کرد. تو مسیر به زیارت امامزاده سلطان حسین(ع) فرزند امام هادی(ع)، عموی امام زمان رفتیم. خیلی با صفا بود. عصرانه چای، کیک و میوه را در آنجا میل کردیم. چون فضای بزرگ ی بود مسافرا اونجا رو برا اقامت انتخاب میکردند چادرهایشان را علم می کردن و شب را در هوای آزاد درمکان مقدس به صبح میرساندن. با حیرت به خانومی که کنا...
22 مهر 1391

با کارت, قلبم تپید

سلام دیشب مامان فریده و عمو امید به خونمون تشریف آوردن. تا زنگ درو زدن. شروع کردی به بابا گفتن درحالی که بابایی هم کنارت بود. فدات شم چون هر روز تا صدای قفل ماشینو میشنوی میبرمت سمت در بهت میگم بابا امین اومد سلام کن و ...و جدیدا دیگه خودت میگی بابا بابا اینقد برا عمو امید ذوق کردی که حد و اندازه نداشت. سرتو رو پاش میزاشتی و دراز میکشیدی. از خوشحالی تند تند و محکمه محکم دست میزدی. الهی فدات شم دختر مهمون پذیرم، . درسته ما میریم خونشون ولی ظاهرا از اینکه اونا اومدن خونمون بیشتر خوشت می یاد. بعد که داشتیم من و بابایی راجع به کارات صحبت میکردیم دوتاییمون از اینکه دیده بودیم اینقد ذوق کردی و کارهای عجیب غریبی از خودت نشون دادی، از ...
20 مهر 1391